از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را... دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است دستانم را کمی کنار می زنم از لا به لای انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلالی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، میدانی چقدر می دانم دلت آنقدر بزرگ و دریایی است که مرهم زخم های بی کس ام باقی بمانی و یک امشب دیگر را با من تا سحرگاهان همنوا شوی. به سراغت نیامدم چون روح باران زده شیدای روزهای آشنایی گرفتار تگرگی بی پایان شد و اینگونه سیلاب عشق در مسیر طغیان آمال و آرزوهایم تبدیل به سرابی شد. نبستی تا ببینی که چگونه غزل در تاب یاسمن تب کرده و تا صبح نالید نبودی تا ببینی که آسمان چه بی قرار و معصومانه اشک می ریخت و تن سرد مرا نوازش می کرد نبودی تا ببینی که چگونه چشمانم در انتظارت ماند و نیامدی...
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |